عشق کهن . . .


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ عشق من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
سیستم تبادل لینک فعاله، برای تبادل لینک  ابتدا ما را با

عنوان ღღღ فقط برای تو ღღღ و

آدرس http://asheghemajazi.loxblog.com

 لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را

در زیر بنویسید . در صورت وجود

لینک ما در سایت شما

 لینکتان به طور خودکار

در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 242
:: کل نظرات : 356

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 2
:: تعداد اعضا : 5

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 64
:: باردید دیروز : 0
:: بازدید هفته : 160
:: بازدید ماه : 7492
:: بازدید سال : 12859
:: بازدید کلی : 98899

RSS

Powered By
loxblog.Com

عاشقانه

عشق کهن . . .
جمعه 13 بهمن 1390 ساعت 17:5 | بازدید : 1455 | نوشته ‌شده به دست یه عاشق | ( نظرات )

در یک شب سرد زمستانی یک زوج وارد رستوران بزرگی شدند. آنها در میان

 زوجهای جوانی که در آنجا حضور داشتند بسیار جلب توجه می‌کردند.

زن و شوهری که در همه چیز شریک هستند

 

بسیاری از آنان، زوج سالخورده را تحسین می‌کردند و به راحتی می‌شد

فکرشان را از نگاهشان خواند:


نگاه کنید، این دو نفر عمری است که در کنار یکدیگر زندگی می‌کنند

و چقدر در کنار هم خوشبختند.

پیرمرد برای سفارش غذا به طرف صندوق رفت.

غذا سفارش داد ، پولش را پرداخت و غذا آماده شد.

با سینی به طرف میزی که همسرش پشت آن نشسته بود رفت

و رو به رویش نشست.

یک ساندویچ همبرگر، یک بشقاب سیب زمینی خلال شده و یک نوشابه در سینی بود.

پیرمرد همبرگر را از لای کاغذ در آورد و آن را با دقت به دو تکه ی مساوی تقسیم کرد.

سپس سیب زمینی ها را به دقت شمرد و تقسیم کرد.

 

پیرمرد کمی‌نوشابه خورد و همسرش نیز از همان لیوان کمی‌نوشید. همین که

پیرمرد به ساندویچ خود گاز می‌زد مشتریان دیگر با ناراحتی به آنها نگاه می‌کردند و این

بار به این فکر می‌کردند که آن زوج پیــر احتمالا آن قدر فقیــر هستند که نمی‌توانند دو

ساندویچ سفــارش بدهند.

پیرمرد شروع کرد به خوردن سیب زمینی‌هایش.

 

مرد جوانی از جای خود بر خاست و به طرف میز زوج پیر آمد و به پیر مرد پیشنهاد کرد تا

برایشان یک ساندویچ و نوشابه بگیرد. اما پیر مرد قبول نکرد و گفت : همه چیز رو به

راه است، ما عادت داریم در همه چیز شریک باشیم.

مردم کم کم متوجه شدند در تمام مدتی که پیرمرد غذایش را می‌خورد، پیرزن او را نگاه

می‌کند و لب به غذایش نمی‌زند.

بار دیگر همان جوان به طرف میز رفت و از آنها خواهش کرد که اجازه بدهند یک ساندویچ

دیگر برایشان سفارش بدهد و این دفعه پیر زن توضیح داد:

ماعادت داریم در همه چیز با هم شریک باشیم.

همین که پیرمرد غذایش را تمام کرد، مرد جوان طاقت نیاورد و

باز به طرف میز آن دو آمد و گفت: می‌توانم سوالی از شما بپرسم خانم؟

-پیرزن جواب داد: بفرمایید

چرا شما چیزی نمی‌خورید ؟ شما که گفتید در همه چیز با هم شریک هستید.

منتظر چی هستید؟

-پیرزن جواب داد: منتظر دندانهــــــا!!

 





:: موضوعات مرتبط: داستان , داستان عاشقانه , ,
:: برچسب‌ها: عشق پایدار , عشق واقعی , عشق دو نفره ,
|
امتیاز مطلب : 87
|
تعداد امتیازدهندگان : 20
|
مجموع امتیاز : 20
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: